ماهي بزرگ(2)
ماهي بزرگ(2)
31. روز- خارجي- زمين بيسبال
ادوارد (صداي روي تصوير):به محض اين که رشد استخوان هام باعث شد اندازه يه آدم بزرگ بشم، تصميم گرفتم يه موقعيت مناسب و جاي بهتر توي آشتون براي خودم جور کنم.
32. روز- خارجي- زمين فوتبال مدرسه
دختر : ادوارد بلوم!
ساير دختران هم با او موافق اند و اين توافق را با صداي بلند فرياد مي زنند. دان پرايس با اخم و ترشرويي نگاه مي کند.
33. روز- خارجي- اطراف محل زندگي بلوم
34. روز- داخلي- سالن بسکتبال
35. ادوارد سگي را از ميان شعله هاي آتش يک خانه در حال سوختن بيرون مي آورد .دختر کوچک اين خانواده بيرون خانه براي سگش بي تابي مي کند .
36. روز- داخلي- نمايشگاه علمي
ادوارد جايزه تنديس آبي را براي اختراعش دريافت مي کند و همراه داور مسابقه مقابل دوربين ژست مي گيرد. نور فلاش ها صحنه را پر مي کند. دان پرايس با عصبانيت اختراعش را در سطل زباله مي اندازد.
37. روز- داخلي- سن دبيرستان
38. روز- خارجي- جشن فارغ التحصيلي دبيرستان
ادوارد مدرکش را دريافت مي کند. مدير مدرسه او را محکم در آغوش مي گيرد.
39. روز- خارجي- مزرعه
40. روز- خارجي- آغل گوسفند
41.روز- خارجي- مقابل شهردار
يکي از جماعت: اون همه مزرعه ذرت رو خورده.
دختر کوچولو: سگ منو هم خورده.
يک نفر تفنگ به دست عصباني: اگه شهرداري نمي تونه جلوي اونو بگيره ، ما مي توانيم!
شهردار: نمي خوام توي اين شهر آشوب به پا بشه. حالا کسي داوطلب مي شه بره با او مذاکره کنه؟
کشاورزها: بي فايده است.
يک چوپان: اون يه هيولاست.
جماعت با او موافق اند. و سپس...
صداي خارج قاب: من اين کار رو مي کنم.
همه به سمت صدا مي چرخند تا او را ببينند؛ کسي غير از ادوارد آنجا نيست.
دان پرايس اخم مي کند.
ادوارد: من باهاش حرف مي زنم ، بلکه بتونم راضي اش کنم از اينجا بره.
شهردار: پسر جان، اون جانور به راحتي مي تونه خوردت کنه.
ادوارد: به من اطمينان کنين.
42. روز- خارجي تپه اي بيرون آشتون
ادوارد با طنين در اوج جديت فرياد مي زند:
ادوارد: سلام!
پاسخي نمي آيد.
ادوارد: اسم من ادوارد بلومه. مي خوام با شما حرف بزنم.
صداي رعد آسايي از عمق غار بلند مي شود:
صداي خارج قاب: از اينجا دور شو.
از قدرت صداي غول، موهاي ادوارد را باد مي برد.
ادوارد: تا خودت رو نشون ندي، من جايي نمي رم.
لحظه اي بعد صداي غرشي شبيه حرکت شنيده مي شود. ادوارد خودش را براي مبارزه آماده مي کند. بر اثر صداي غرش، زمين شروع به لرزيدن مي کند، طوري که حتي ادوارد هم نگران مي شود؛ طرف چقدر مي تواند بزرگ باشد؟
ادوارد: (صداي روي تصوير): با علم به نحوه مرگم، مي نستم که اين غول نمي تونه منو بکشه، با اين حال ترجيح مي دادم استخوان هام سالم بمونه.
ادوارد تکه سنگي بر مي دارد و آماده مبارزه اي مانند داود و گوليات مي شود. ناگهان غول در غار شروع به حرکت مي کند و ادوارد دستپاچه عقب عقب مي رود و به زمين مي افتد.
غول - که نامش کارل است - از هر انساني که تا به حال ديده ايد بزرگ تر است؛ نه فقط بلند قد بلند بلکه به معناي واقعي عظيم الجثه است. کاملاً وحشي و با ريشي انبوه و بلند و پوستي پر از خار و برجستگي ها ي عجيب. بقاياي لباس هاي تنش هم ژنده و گل آلود است. خدا مي داند که چه جانورهايي در ميان موهايش زندگي مي کنند.
کارل روي خم مي شود، طوري که کاملاً روي او سايه مي اندازد. ادوارد سنگ را پرتاب مي کند، اما با برخورد به کارل بر مي گردد؛ غول ابداً توجهي به اين ضربه ندارد.
کارل: چرا اومدي اينجا؟
ادوارد به بهترين جواب ممکن فکر مي کند...
ادوارد: بازوهام نازک و استخونيه و به درد نمي خوره. بهتره خودرن منو از پاهام شروع کني. خودم هم گاهي هوس مي کنم بخورمشون. فقط لطفاً زود منو بخور، چون جداً خيلي تحمل درد کشيدن رو ندارم.
ادوارد چشم هايش را مي بندد و خودش را براي خورده شدن آماده مي کند. کارل به او زل زده و معلوم نيست که مي خواهد چه کار کند. لحظه اي بعد، ادوارد چشم باز مي کند تا ببيند غول دارد چه کار مي کند. وقتي مي بيند او دور دهانش را نمي ليسد، خيالش راحت مي شود.
ادوارد: ببين، من نمي تونم برگردم، چون يه قرباني ام. اگه برگردم همه فکر مي کنن ترسيدم. من ترجيح مي دم يه وعده غذاي تو باشم تا يه آدم بز دل.
کارل غرشي مي کند و غمگين مي نشيند.
ادوارد (ادامه): يالا، از دست هام شروع کن؛ اشتهات باز مي شه.
ادوارد دستش را به غول تعارف مي کند، ولي کارل او را پس مي زند.
کارل: نمي خوام بخورمت. نمي خوام هيچ کي رو بخورم .فقط خيلي و غريب است تا يک هيولا. ادوارد پيش او مي نشيند.
ادوارد: تا حالا به اين موضوع فکر کردي که شايد خيلي هم بزرگ نباشي؟
ممکنه اين اين شهر برات کوچيک باشه. اينجا رو نگاه کن.
از پشت سر آنها منظره آشتون را مي بينيم؛ شهري بسيار کوچک ، وسط دره اي کوچک.
ادوارد: توي اين شهر به زحمت ساختمان دو طبقه پيدا مي شه، ولي شنيدم تو شهرهاي واقعي ساختمون هايي هست که نمي توني نوک اونها رو ببيني.
کارل: راست مي گي؟
ادوارد: دروغم چيه. اون قدر غذا هست که بتوني حسابي بخوري.
کارل: يعني مي شه؟
ادوارد: چرا داري وقتت رو توي اين شهر کوچيک تلف مي کني. تو يه آدم بزرگي و بايد تو يه شهر بزرگ باشي.
کارل لبخندي مي زند که زود محو مي شود؛ يک ترديد مسلم اندوه بار...
کارل: داري سعي مي کني ردم کني برم. به همين دليل تو رو اينجا فرستادن.
ادوارد: اسمت چيه، آقا غوله؟
کارل:کارل.
ادوارد: اسم من هم ادوارده. راستش مي خوام از اينجا بري، ولي خودم هم باهات ميام .(نزديک تر) تو فکر مي کني اينجا برات کوچيکه، درست مثل آدمي با بلند پروازي من. نمي تونم مدت زيادي توي اين شهر بمونم.
کارل:اينجا رو دوست نداري؟
ادوارد: عاشق وجب به وجب اين شهرم، ولي حس مي کنم داره منو محدود مي کنه. زندگي آدم فقط به اندازه محيط اطرافش رشد مي کنه. زندگي آدم فقط به اندازه محيط اطرافش رشد مي کنه. حالا چي مي گي؟ با من مياي؟
کارل لحظه اي فکر مي کند و بعد...
کارل: باشه. ميام.
آن ها با هم دست مي دهند.
ادوارد: پس حالا اول بايد براي رفتن به شهر آماده بشي.
کارل با قيچي باغباني مشغول کوتاه کردن موهايش است و ادوارد با پارچه برزنتي چادر نظامي برايش لباس آماده مي کند.
43. روز- خارجي- خيابان اصلي آشتون
شهردار (با صداي بلند خطاب به مردم): ادوارد بلوم، بهترين پسر آشتون؛ با قلبي اندوهگين شاهد رفتنت هستيم. اما کليد شهر همراه تو خواهد بود و هر زمان که خواستي برگردي، درهاي تمام شهر به روي تو باز خواهد شد.
شهردار کليد را به گردن ادوارد مي اندازد و مردم تشويق مي کنند. ادوارد و کارل آماده رفتن هستند. فقط دان پرايس گوشه اي دارد سيگار مي کشد و اصلاً از رفتن ادوارد ناراحت نيست. سيگارش را زير پا مي کند، همان طور که دلش مي خواست ادوارد را له کند. مردم براي دست دادن و بغل کردن ادوارد جلو مي آيند.
ادوارد (صداي روي تصوير): اون بعد از ظهري که آشتون رو ترک کردم، انگار هر کسي يه نصيحتي داشت.
افراد مختلف: واسه خودت يه دختر خوشگل پيدا کن، تو کنتاکي به هيچ کس اعتماد نکن؛ غرورت رو حفظ کن ادوارد بلوم!
ادوارد (صداي روي تصوير): اما يکي اونجا بود که نصيحتش رو بيشتر از بقيه جدي گرفتم.
ادوارد در ميان جمعيت، با همان پيرزن با تلاق رخ به رخ مي شود.
هياهوي جمعيت قطع مي شود . پيرزن ادوارد را پيش خودش فرا مي خواند و چيزي در گوشش زمزمه مي کند. با اين که خيلي به صحنه نزديک هستيم، چيزي نمي شنويم.
ادوارد (ادامه صداي روي تصوير): اون گفت که بزرگ ترين ماهي رودخونه راه هايي بلده که هيچ وقت نشه صيدش کرد.
ادوارد و کارل به سوي مقصدشان حرکت مي کنند. پيرزن بيقرار است که بداند نصيحتش به هيچ وجه بي اهميت تلقي نشود.
کارل: اون بهت چي گفت؟
ادوارد: نفهميدم.
44. روز- خارجي - در امتداد جاده
ادوارد: بيرون از آشتون دو تا راه وجود داشت؛ يکي آسفالت شده بود، اما جاده قديمي همون جوري مونده بود و ديگه کسي از اون راه رفت و آمد نمي کرد. مردم عقيده داشتن که اين راه جن زده ست.
ادوارد و کارل به دو راهي مي رسند؛ جاده آسفالته سمت چپ است و راه بيش از حد کثيف و پر خار و خاشاک قديمي، مستقيم. راه قديمي با انواع علائم و اخطارها مسدود شده است.
ادوارد (ادامه صداي تصوير): چون ديگه قرار نبود به آشتون برگردم. فکر کردم موقعيت خوبيه که از راز جاده قديم سر در بيارم.
کارل نگاهي به جاده متروک قديمي مي اندازد.
کارل: مي دوني اين کار کيه؟
ادوارد: شاعري به نام «نوردر وينسلو». قصد داشت به پاريس بره. بايد از اونجا خوشش اومده باشه، چون ديگه کسي از اون خبردار نشد. حالا بهت مي گم؛ تو اون راه ديگه رو انتخاب مي کني و من هم از اين راه قديمي مي رم. جلوتر يه جايي دوباره به هم مي رسيم.
کارل (نگران): نمي خواي که فرار کني؟
ادوارد: اگه مي خواي مطمئن بشي، بيا کيف من دستت باشه.
45. روز- خارجي - مسير تاريک و ناهموار
حرفش را ادامه نمي دهد. سنگي از زمين بر مي دارد و به طرف کلاغ پرتاب مي کند. سنگ در ميان درختان به لانه زنبور مي خورد و دسته اي از زنبورها به طرف ادوارد حمله مي کنند. براي خلاص شدن از شر آنها در جنگل شروع به دويدن مي کند. وقتي از دست زنبورها خلاص مي شود، چهره اش خسته و زخمي از نيش است. در مسيرش به تابلوي راهنماي چوبي شکسته اي برمي خورد که رويش نوشته: «اعلام خطر؛ عنکبوت هاي پرنده!»
ادوارد مسير مقابلش را نگاه مي کند که به وسيله تارهاي ضخيم و باران خورده عنکبوت مسدود شده است.
ادوارد (صداي روي تصوير): در اين جور مواقع يه آدم منطقي غرورش رو پا مي ذاره و قبول مي کنه که اشتباه وحشتناکي کرده. راستش من هيچ وقت منطقي نبودم.
ادوارد تابلوي اعلام خطر را به سويي پرت مي کند و مصمم به دل تار عنکبوت مي زند.
ادوارد (ادامه): چيزي که در جلسه هاي وعظ روزهاي يکشنبه يادم مونده اينه که هر چه کار پرزحمت تر باشه، اجر و مزد بيشتري هم داره.
ادوارد از آن سوي تار عنکوبت بيرون مي آيد، در حالي که دارد آخرين تارهاي مقابلش را پاره مي کند. سپس عنکبوت هاي روي لباسش را به اين طرف و آن طرف پرتاب مي کند. راه سخت و جنگل خطرناک تمام شده و در برابرش شهر کوچک قرار دارد؛ حتي کوچک تر از آشتون. شهر آفتابي و سرسبز و تميز است و روي کابل برق بالاي ورودي شهر، يک دوجين جفت کفش هاي مختلف آويزان است که بندهايشان به هم گره خورده. ادوارد از مقابل تابلوي راهنمايي مي گذرد که رويش نوشته: «به شهر اسپکتر خوش آمديد».
46. روز- خارجي- شهر اسپکتر
ادوارد : ادوارد بلوم.
بيمن کاغذ روي تخته دستي اش را بررسي مي کند، اما چنين اسمي را پيدا نمي کند. سپس کاغذهاي زيري را نگاه مي کند و دنبال اسم مي گردد...
بيمن: بلوم به معني «شکوفه دادن»؟
ادوارد: آره.
بيمن: آها، اينجاست... ادوارد بلوم .ولي ما اين موقع منتظر تون نبوديم.
ادوارد (گيج شده): منتظرم نبودين؟!
بيمن: نه هنوز.
زني به نام ميلدرد به کمک ادوارد مي آيد.
ميلدرد: شما بايد از ميان بر اومده باشين.
ادوارد: درسته. نزديک بود بميرم.
بيمن: اهوم. اين دست تقدير زندگي بوده. به هر حال را طولاني تر آسان تره، ولي خب طولاني تر هم هست.
ميلدرد: خيلي هم طولاني تره.
بيمن: مهم اينه که شما الان اينجايين.
جيني، دختر هشت ساله بيمن، پشت پدرش پنهان شده و دارد اين غريبه خوش تيپ را ورانداز مي کند.
ادوارد: اينجا کجاست؟
بيمن: شهر اسپکتر؛ بهترين مخفيگاه آلاباما. اينجا نوشته شما اهل آشتون هستيد. درسته؟ آخرين نفري که از آشتون داشتيم، نوردر وينسلو بود.
ادوارد: همون شاعره؟چي به سرش اومد؟
بيمن: هنوز همين جاست. اجازه بده به يه نوشيدني دعوتت کنم. بعد همه چي را برات تعريف مي کنم. اصلاً مي گم خودش ماجرا را برات تعريف کنه.
ادوارد: ولي من با يه نفر قرار ملاقات دارم. تا همين الان هم ديرم شده.
ادوارد اين حرف را براي شوخي نمي زند، اما به دلايلي همه به اين حرفش مي خندند.
بيمن: پسرم، من که بهت گفتم زود رسيدي.
47. روز- داخلي- منزل بيمن
بيمن: اعتراف کن که اين خوشمزه ترين پاي سيبيه که تو عمرت خوردي.
ادوارد: همين طوره.
زير ميز جيني دارد دزدکي بند کفش ادوارد را باز مي کند.
نوردر وينسلو: اينجا همه چيز طعم بهتري داره. حتي آب هم شيرينه. نه زياد گرم مي شه و نه خيلي سرد يا مرطوب. وقتي شب هنگام باد مي وزه، يه سمفوني کامله که فقط مخصوص تو نواخته مي شه.
ناگهاني جيني با سرعت کفش هاي ادوارد را در مي آورد و به طرف در خروجي مي دود؛ ادوارد دنبالش مي دود.
48. روز- خارجي - خيابان اصلي شهر
ادوارد: هي ، صبر کن . من کفش هام رو لازم دارم.
نوردر وينسلو: زمين هيچ شهري به اين نرمي نيست.
ميلدرد: چقدر شاعرانه!
بيمن: او ملک الشعراي شهر ماست.
آنها دوباره با زور و اصرار ادوارد را به شهر بر مي گردانند.
ادوارد (صداي روي تصوير): گاهي تو روياهاتون جايي رو مي بينين که خيلي به نظر آشنا و خودموني مياد و پر از دوستانيه که هرگز اونها رو نديده بودين.
(قبول کردم که بعد از ظهر رو اونجا بمونم . مي خواستم سر در بيارم که چطور مي شه يه جايي اين قدر غريب و در عين حال تا اين حد آشنا باشه؟)
49.گرگ و ميش- خارجي- زير درخت کنار رودخانه
ادوارد (صداي روي تصوير): آدم ممکنه تمام عمرش رو در حال سفر باشه و يه همچين جاي جالبي پيدا نکنه. سفر من با سختي شروع شد، ولي عوضش زودتر به اينجا رسيدم.
وينسلو به دفترچه اي که در دست دارد، اشاره مي کند.
وينسلو: دوازده ساله که دارم روي اين شعر کار مي کنم.
ادوارد: جدي مي گي؟
وينسلو: خيلي ها چشم انتظار اين شعر هستن. نمي خوام طرفدارهام رو نااميد کنم.
ادوارد: ممکنه شعرت رو ببينم؟
وينسلو با حالتي متفرعانه دفترچه را به ادوارد مي دهد. ادوارد روي اين دفترچه فقط سه خط نوشته مي بيند:
علف ها چه سبزند/ آسمان چه آبي ست/ اسپکتر واقعاً عالي ست.
ادوارد: اين که همش سه خطه.
وينسلو با غضب دفترچه را از او مي گيرد.
وينسلو: براي همينه که مي گن هيچ وقت نبايد يه کار نيمه تموم رو به کسي نشون داد.
ادوارد: هيچ وقت افسوس نخوردي که چرا اين شعر رو توي پاريس نگفتي؟
وينسلو: نمي تونم جايي بهتر از اينجا رو تصور کنم.
ادوارد: ولي تو شاعري. بايد کار برات آسون باشه. تازه شايد تو خيالت جاهاي بهتري هم ببيني.
50. شب- خارجي- کنار رودخانه
ادوارد: چيزي نيست! گرفتمش. مار رو گرفتم.
رودخانه دوباره آرام مي شود و ادوارد به چيزي که از آب گرفته نگاه مي کند. مارهاي ظاهراً خطرناک چيز جز يک تکه چوب شناور روي آب نيست. وقتي ادوارد مي فهمد که اشتباه کرده، سعي مي کند بفهمد دختر داخل رودخانه کجا رفته، ولي حتي براي يک لحظه صورت دختر را هم نديده است. او منتظر است که دختر از زير آب بيرون بيايد، اما هرگز چنين نمي شود. شگفت زده و تنها وسط رودخانه مي ايستد و به اين موضوع فکر مي کند که چشم هايش چه کلکي به او زده اند.
51. شب- خارجي- کنار رودخان- ادامه
ادوارد به کنار رود نگاه مي کند و جيني را مي بيند که مراقب کارهاي اوست.
ادوارد: اون خانم رو ديدي؟
جيني : چه شکلي بود؟
ادوارد: چيزه...اا اون ...
جيني: اون که زن نيست. او يه ماهيه که هنوز کسي نتونسته صيدش کنه.
ادوارد از رودخانه بيرون مي آيد و کنار آب مي نشيند.
جيني(ادامه): هر کسي اين ماهي رو يه جور مي بينه. پدرم اونو شکل سگي ديده که تو بچگي داشته. مثلاً انگار از بين مرده ها برگشته باشه.
ادوارد مانند موش آب کشيده از کناررودخانه دور مي شود. پاچه شلوارش را بالا مي زند و مي بيند سه زالو با پايش چسبيده اند. ادوارد با دست آنها را کنار مي زند.
52. شب- خارجي- راه برگشت به شهر
جيني: شما چند سالتونه؟
ادوارد: هجده سال.
جيني: من هم هشت سالمه؛ يعني وقتي هجده سالم بشه، شما بيست و هشت سالتون شده. وقتي هم که من بيست و هشت سالم بشه، شما فقط سي و هشت سالتونه.
ادوارد: حسابت خيلي خوبه.
جيني: و وقتي من سي هشت ساله باشم، شما چهل و هشت ساله اين. اون وقت ديگه خيلي با هم فرق نداريم.
ادوارد: به هر حال الان که خيلي زياده . مگه نه؟
53. شب- خارجي- خيابان اصلي شهر
در گوشه ميدان شهر و ميان شلوغي جشن، ملک الشعرا دارد براي چند دختر مشتاق و مبهوت ادامه شعرش را مي خواند: رزها قرمزند/ بنفشه ها آبي هستند/ من عاشق اسپکتر هستم...
بعدکمي فکر مي کند و چون چيز ديگري به او الهام نمي شود، عذرخواهي مي کند و ميان جمعيت مي رود.
ادوارد دست از رقصيدن مي کشد و لحظه اي بعد، مقابل جمعيت مي ايستد.
ادوارد: من مي خوام از اينجا برم ... همين امشب.
بيمن: آخه چرا؟
ادوارد: توي اين شهر هر چيزي که آدم بخواد و دنبالش باشه، پيدا مي شه.
اگه اينجا بمونم خودم رو خوشبخت و راضي احساس مي کنم. اما راستش هنوز آمادگيش رو ندارم که يه جا توقف کنم.
بيمن: تا به حال سابقه نداشته کسي از اينجا بره.
جيني: چطور مي خواي اين کار رو بکني ؛ تو که کفش نداري.
ادوارد: گمون کنم صدمه زيادي بخورم و خيلي اذيت بشم.
ادوارد از ميدان شهر دور مي شود، در حالي که مردم از رقصيدن دست کشيده اند و با تعجب او را نگاه مي کنند و سر تکان مي دهند.
بيمن (از پشت سر ادوارد ): بهتر از اينجا گيرت نمياد.
ادوارد: چنين توقعي هم ندارم.
جيني دنبال او مي دود. کاش مي توانست جلوي رفتنش را بگيرد.
جيني: بهم قول بدين که برمي گردين.
ادوارد: قول مي دم. يه روز دوباره ميام؛ روزي که وقتش باشه و تصميم گرفته باشم.
54. شب - خارجي- جنگل تاريک
موقعي که ادوارد اسير شاخه هاست، زنجير گردنش همراه با کليد شهر به شاخه اي گير مي کند و به زمين مي افتد و لاي لجن هاي جنگلي ناپديد مي شود. ادوارد با دست و پا زدن زياد نمي تواند شر شاخه ها خلاص شود، شاخه ها هر دم دارند فشار و صدمه شان را بيشتر مي کنند. در سياهي شب آن قدر فرياد مي زند که اين که نفسش مي گيرد.
ادوارد (صداي روي تصوير): همون موقع بود که يادم اومد که پايان زندگي من اين جوري نيست.
ادوارد (با آرامشي ناگهاني): من اين جوري نمي ميرم.
در اين لحظه درخت ها او را رها مي کنند و سرجايشان بر مي گردند . ادوارد پا برهنه و گل آلود، اما خندان، به جاده اصلي مي رسد.
55. روز - خارجي- جاده
کارل: دوست من!
ادوارد سربلند مي کند و کارل را مي بيند.
کارل:کفشات چي شده؟
ادوارد به پاهاي خوني و گل آلودش نگاه مي کند.
ادوارد: از من جلو زدن.
دو مرد در مسير جاده طولاني تر شروع به حرکت مي کنند.
56. شب - داخلي- اتاق ناهار خوري منزل بلوم
ويل: نمي دونم ديدن يا نه؛ چند تا از عکس هاي ژوزفين تو شماره جديد نيوزويک چاپ شده.
ساندرا: واقعاً؟ چقدر جالب .
ژوزفين: براي اين ماجرا يه هفته رفتم مراکش؛ باورنکردني بود.
ساندرا: بايد يه نسخه شو بگيرم.
ويل مشغول کشيدن غذاست که ادوارد شروع مي کند به حرف زدن:
ادوارد: نمي دونم ژوزفين خبر داره يا نه؛ طوطي هاي آفريقايي توي کنگو فقط فرانسوي حرف مي زنن.
هر سه نفر سکوت مي کنند.
ژوزفين: جدي مي گين؟
ادوارد: بايد شانس بياري که بتوني چند تا کلمه ازشون انگليسي بشنوي. وقتي توي جنگل قدم مي زني، صداشون رو مي شنوي که دارن به لهجه سليس فرانسوي حرف مي زنن. اونها راجع به همه چي صحبت مي کنن؛ سياست، سينما، مد... همه چي به جز مذهب.
ويل: چرا درباره مذهب حرف نمي زنن پدر؟
ادوارد: آخه حرف زدن درباره مذهب جسارت مي خواد، چون معلوم نيست چه وقت مرتکب گناه شدين.
ويل: ژوزفين پارسال واقعا اونجا بوده.
ادوارد: پس حتماً خودش مي دونه .
57. شب - داخل- اتاق خواب
ادوارد: سلام.
ژوزفين لبخند مي زند.
ژوزفين: سلام . حالتون بهتره؟
ادوارد: داشتم خواب مي ديدم.
ژوزفين: خواب چي مي ديدين؟
ادوارد خودش را جمع و جور مي کند، اما ژوزفين قصد رفتن دارد. از رفتن منصرف مي شود و لبه تخت مي نشيند.
ادوارد: معمولاً خواب هام يادم نمي مونه، مگر اين که خواب بدشگوني باشه.
مي دوني کلمه «بدشگون» يعني چي؟
ژوزفين سرش را تکان مي دهد.
ادوارد (ادامه): منظورم اينه که خوابت واقعاً اتفاق بيفته. مثلاً يه شب يه کلاغ اومد به خوابم و گفت عمه ت مي ميره. خيلي ترسيده بودم و پدر و مادرم رو بيدار کردم. اونها گفتن خواب ديدي، برو تو تختت بگير بخواب . فردا صبح عمه جان مرد.
ژوزفين: وحشتانکه.
ادوارد: براي اون وحشتناک بود، ولي فکر منو بکن؛ يه پسر بچه با اين جور قدرتي! سه هفته نگذشته بود که کلاغه دوباره اومد به خوابم و گفت اين بار پدر بزرگت مي ميره. دوباره رفتم پيش پدر و مادرم . پدر گفت که پاپا حالش خوبه، ولي من هنوز وحشت زده بودم. واقعيت اينه که صبح روز بعد پاپا جون مرد.
ادوارد از جايش بلند مي شود، انگار انرژي تازه اي گرفته است.
ادوارد (ادامه): تا دو هفته ديگه خواب کلاغه رو نديدم، تا اين که يه شب دوباره اون برگشت و گفت پدرت مي ميره. نمي دونستم بايد چه کار کنم، اما بالاخره موضوع رو به پدرم گفتم. او گفت نگران نباشم، اما خودش کمي گيج و نگران شده بود. فردا صبح حالش دست خودش نبود و همه ش دوروبر رو نگاه مي کرد؛ منتظر اين بود که يه چيزي بخوره تو سرش. آخه کلاغه نگفته بود چطور اين اتفاق مي افته. فقط گفته بود پدرت مي ميره. اون روز از خونه رفت بيرون و مدت طولاني برنگشت. وقتي بالاخره برگشت، خيلي ترسيده بود. انگار تموم روز منتظر بوده يه تبر بخوره توي سرش. به مادرم گفت وحشتناک ترين روز زندگيم بود. مادرم جواب داد تو فکر مي کني روز بدي داشتي، اما امروز شير فروش از ايوان پرت شد و مرد.
ژوزفين لبخند مي زند و ادوارد هم به خنده مي افتد. چند مي افتد. چند لحظه بعد با بي تفاوتي ادامه مي دهد...
ادوارد: آخه مي دوني؛ مادرم...
ژوزفين: مي شه ازتون عکس بگيرم؟
ادوارد: عکس لازم نيست. فقط توي فرهنگ لغات معني کلمه «خوش تيپ» رو نگاه کن.
ژوزفين: خواهش مي کنم.
ادوارد با چشمش علامت مي دهد، يعني چرا که نه.
ژوزفين به سمت سرسرا مي رود تا دوربينش را بياورد. ما در کنار ادوارد در تختخواب مي مانيم.
ژوزفين (خارج از قاب): بايد عکس هاي عروسيمون رو بهتون نشون بدم . عکس شما و پدر من عالي شده. بايد دوباره براتون چاپش کنم.
ادوارد از درد روي تخت نيم خيز شده و قيافه اش عوض مي شود. اما دردش را پنهان مي کند و فقط ما اين موضوع را مي فهميم که حالش چقدر بد است.
ژوزفين (خارج از قاب، ادامه): دلم مي خوام عکس عروسي شما رو ببينم. تا حالا عکسي از جشن ازدواجتون نديدم.
ژوزفين با دوربينش بر مي گردد. ادوارد لبخند مي زند تا درد در چهره اش ديده نشود.
ادوارد: براي اين که ما عروسي نگرفتيم. آخه قرار نبود مادر شوهرت زن من بشه. اون بايکي ديگه نامزد کرده بود.
ژوزفين: اصلاً خبر نداشتم.
ادوارد: مگه ويل بهت نگفته بود؟
ژوزفين با حرکت سر جواب مي دهد نه.
ادوارد: مثل هميشه. تازه اگر چيزي گفته، حتماً اشتباهه؛ يه مشت حقايق بي مزه!
ژوزفي: قصه ش درازه؟
ادوارد: خب راستش همچين کوتاه هم نيست.
لبخندي شيطاني روي صورتش مي نشيند.
58. شب - خارجي- سيرک المپيا
ادوارد (صداي روي تصوير): تازه اسپکتر رو ترک کرده بودم و هدفم اين بودکه مسير سرنوشتم رو کشف کنم. درست نمي دونستم که تقدير قراره چه چيزي سر راهم قرار بده و مشغول بررسي فرصت هايي بودم که در مسيرم قرار مي گرفت. گروه بندبازان نمايششان را تمام مي کنند و مورد تشويق شديد تماشاچيان قرار مي گيرند. سپس مجري و مدير سيرک، آموس کالووي پنجاه ساله، روي صحنه مي آيد . قد خيلي کوتاهي دارد، اما از لحاظ شخصيتي به يک غول شبيه است.
آموس: خانم ها و آقايان. شايد فکر کنين که تو زندگيتون چيزهاي غيرعادي و عجيب غريبي ديدين. اما از من که به پنج گوشه دنيا سفر کردم بشنويد که تا به حال چنين چيزي به چشمم نخورده بود.
وقتي اين مرد رو پيدا کردم، توي فلوريدا مشغول چيدن پرتقال بودم کارگرهاي ديگه اسمش رو گذاشته بودن «ال پنومبرا» يعني سايه . چون وقتي کنار دستش کار مي کردن، جلوي نور آفتاب رو مي گرفت. اون مي تونست همه ميوه هاي يه درخت رو با تکون دادن جمع کنه. ده هزار دلار به سرکارگر اونجا دادم تا تونستم با خودم بيارمش .
آموس به طرف زن ميان سالي که رديف جلو نشسته مي رود.
آموس (ادامه): نمي خوام احساس خطر کنين خانم، اما اون اگه بخواد مي تونه سرتون رو بين انگشت هاش مچاله کنه.
زن از ترس به خود مي لرزد.
آموس (ادامه): اما اين کار رو نمي کنه. اون صدمه اي به کسي نميزنه، چون غول مهربون و با ادب ماست. خانم و آقايان ؛ اين شما و اين هم کلوسوس غول پيکر، با انفجار ناگهاني جعبه عظيم وسط صحنه، نفس تماشاچيان بند مي آيد. همراه با صداي طبل، پاهاي غول بيرون مي آيد. بعد نوبت دست هاي اوست و سپس شانه ها و سرانجام سرش ديده مي شود.
از زاويه پايين ابعاد کلوسوس را مي سنجيم. به نظر مي رسد که هيکلش به آسمان هم مي رسد. با اين هيبت و کله تراشيده اش بيشتر به غول شبيه است تا آدميزاد. روي سکوي تماشاگران، فک جواني از ترس افتاده است. کلوسوس از جايگاهش پايين مي آيد تا جماعت بهتر او را ببينند. بعضي ها از روي ناباوري مي خواهند لمسش کنند. نورافکن سالن او را دنبال مي کند تا قيافه اش در خاطر همه بماند. کلوسوس از مقابل ادوارد مي گذرد که با حقارت و بي تفاوتي به اين غول نگاه مي کند. ادوارد به سمت پايه نورافکن خم مي شود و با سوت زدن قصد دارد توجه متصدي نور را به سوي کارل- که انتهاي راهروي چادر سيرک استاده - جلب کند. او مجبور مي شود نورافکن را خيلي بالا ببرد تا صورت کارل را ببيند؛ کارل خيلي از کلوسوس بزرگ تر است. نفس جمعيت پيش بيني اتفاقاتي که قرار است بيفتد، به شماره افتاده است.
59. شب- داخلي- سالن سيرک
آموس: اسمت چيه؟اصلاً مي توني حرف بزني؟
کارل: کارل.
آموس: بگو ببينم کارل، تا حالا اصطلاح «خدمت اجباري» به گوشت خورده؟
کارل سرش را به علامت منفي تکان مي دهد.
آموس: عبارت «قرار داد غير عادلانه» چي؟
باز هم جواب کارل منفي است.
آموس: بسيار عاليه. فوق العاده ست.
ادوارد (صداي رو ي تصوير): اين همون شبي بودکه کارل با سرنوشتش روبه رو شد و من هم به تقدير خودم نزديک شدم.
در ميان اجرا کنندگان برنامه بعدي سيرک، دختر زيبايي شانزده ساله اي توجه ادوارد را شديداً جلب مي کند. او لباس و کلاهي آبي دارد و بي دليل نگاهش با نگاه ادوارد گره مي خورد. با تلاقي نگاهشان همه چيز از حرکت مي ايستد و ثابت مي شود. چرخيدن حلقه آتش متوقف مي ماند، طوري که انگار آتش در اين مکان قفل شده است. محتويات يک جعبه پاپ کورن وسط زمين و هوا معلق است و هرکدام از آنها شبيه دانه هاي برف به نظر مي رسند. حتي فيل وسط صحنه هم ثابت مانده است. فقط ادوارد مي تواند آزادانه حرکت کند و بايدراهش را از ميان بدن ها و اشياي ثابت مانده باز کند تا به دختر نزديک و نزديک تر شود.
ادوارد (صداي روي تصوير): شنيده بودم که وقتي آدم عشق زندگي اش رو مي بينه، زمان متوقف مي شه؛ اين موضوع حقيقت داشت. اما اونها نگفته بودن که وقتي زمان دوباره به حرکت در مياد، اون قدر تند مي شه تا دوباره برسه سر جاي اولش، ناگهان همه چيز به سرعت حرکت مي کند و مردم در اين سرعت محو به نظر مي آيند. زن جوان هم در ميان اين شلوغي پس از بيداري مجدد گم مي شود. حالا اين ادوارد است که درمانده از بازي زمان ثابت بر جا مانده است.
60. شب - خارجي- محوطه پارکينگ سيرک
61. شب - داخلي- سالن سيرک
آموس: هي پسر، رقيبت همين الان از خودش يه ستاره ساخت.
ادوارد: عاليه.
آموس قرار داد را به دلقک سيرک مي دهد.
آموس: معرفي مي کنم؛ وکيل من آقاي سوگي باتوم.
ادوارد: از ديدنتون خوشبختم.
آموس: قضيه چيه جوون؟ از زماني که فيل سيرک نشست روي زن يه کشاورز، ديگه مشتري به اين افسردگي نديده بودم.
کارل به خنده مي افتد.
آموس (ادامه): ببين، اين رفيق گنده ت هم خوشش اومد.
ادوارد: همين چند لحظه پيش زني رو ديدم که مطمئنم مي خوام باهاش ازدواج کنم. اما گمش کردم.
آموس: چقدر بد! مردها تا وقتي که هنوز زن هاشون رو گم نکردن بايد ازدواج کنن.
ادوارد (باعزمي راسخ): حاضرم همه عمرم رو صرف پيدا کردن او بکنم؛ يا اون يا مردن در تنهايي.
آموس: خداي من. بذار ببينم؛ واقعاً زيبابود، با موهاي بلوند و لباس آبي؟
ادوارد:آره، خودشه.
آموس: عموي اونو مي شناسم. دوست خانوادگيمونه.
ادوارد: اون کيه؟ کجا زندگي مي کنه؟
آموس: هي بچه، وقتت را بيخود تلف نکن. او دختر در حد تو نيست.
آموس مي خواد برود، ولي ادوارد با شتاب جلويش را مي گيرد.
ادوارد: منظورت چيه؟تو که هنوز منو نمي شناسي.
آموس: خوب هم مي شناسم. تو يه بچه دهاتي ابلهي، اما اينجا به دنيا ي واقعيه. تو نه برنامه اي براي زندگي داري، نه شغلي. همه داراييت همين لباس هاي احمقانه ايه که تنت کردي.
ادوارد: من يه کوله پشتي دارم که پر لباسه.
به گوشه جايگاه تماشاگران اشاره مي کند، اما از کوله پشتي خبري نيست.
ادوارد: من يه کوله پشتي دارم که لباسه.
به گوشه جايگاه تماشاگران اشاره مي کند، اما از کوله شتي خبري نيست.
ادوارد: يه نفر کوله پشتيمو دزديده .
آموس: ببين بچه. تو توي يه برکه کوچيک، يه ماهي بزرگ بودي، اما اينجا اقيانوسه که تو رو غرق مي کنه. نصيحت منو گوش کن و برگرد همون جا که بودي.
ادوارد: صبر کن. تو مي گي من نقشه اي براي آينده ندارم، ولي دارم. مي خوام برم اون دختر رو پيدا کنم و باهاش عروسي کنم و باقي عمرم رو در کنار اون باشم.
آموس لبخند مي زند.
ادوارد: من الان شغلي ندارم، اما اگه تو بهم کاري بدي، شاغل هم مي شم. شايد کار زيادي بلد نباشم، ولي قطعاً اراده م از همه آدم هايي که باهاشون روبه رو مي شي بيشتره.
آموس: متاسفم بچه. من اهل صدقه دادن نيستم.
ادوارد: شب و روز برات کار مي کنم و دستمزد هم نمي خوام . فقط بهم بگو اون دختر کيه.
آموس نگاهي طولاني به ادوارد مي اندازد. راهي وجود ندارده بشود به او جواب رد داد. شانه اي بالا مي اندازد، که يعني به جهنم.
آموس: هر ماه که براي من کار کني، يه نکته درباره دختره بهت مي گم. اين پيشنهاد آخرمه.
ادوارد: با آموس دست مي دهد، پيش از اين که بتواند حرفش را عوض کند.
منبع:ماهنامه فيلم نگار 26
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}